ادبیات و فرهنگ
«اهرم» گرهی بین امروز و جوانی من . کنارخیابان نشستن ها وانتظار کشیدن ها تااین که نیسانی بیاید و تو دستت به میله ای بند شودو 22 بار باریکه ی آب تنگ با هوش را بگذرانی تا دیار مهر . این بار هم پیچ و خم ها بود اما بی عبوراز آبی که از دو تونل باید بگذری . که گذشتیم ورسیدیم. غروب . همسرم رادر«شاهیجان» پیاده کردم و با «علی اسپرغم» راه افتادیم.« طلحه» اگرچه زادگاهم نیست اما زادگاه بسیاری از خاطرات شیرین روزهای جوانی من است. این بار هم خاطرات ، مارا می کشاند و می رفتیم و کوچه به کوچه سرک می کشیدیم . گاهی درنقطه ای درنگ و سوالی و زمانی درمقابل دری توقفی . صدای کفش های« علی» می آمد پشت خانه ی« بهروز» . مادرم می گفت «اسپرغم» ازکوچه می گذرد. می آمد و قلیانی می کشید دردومین مرحله ی شب نشینی و گپ وگفت ها. کناردره ی خشکی می گذشتم به سوی مدرسه ی راهنمایی با جمعی از بچه های شیرین که خنده از لبانشان پاک نمی شد « منصور شهریاری، اصغر شهریاری، رحمت راستی ، یونس افشین و.....» . کنار دره ی خشکی می گذشتیم من و علی تنها و همه چیز درجای خود بودو هیچ چیز جای خود نبود.کوه همان بود و سنگ همان جزاین که نخل ها پریشیده بودند مثل موهای سپید من درکوچه هایی آشنا . ازمدرسه تا خانه را برگشتیم . ازهمان راه . برهمان سنگ ها. سنگ هایی که روزی کفش های مرا می شناختند.. کوچه ها را یکی یکی تکرار کردیم و حتی برای خارج شدن ، از کنار باغ میرزایی گذشتیم و درکنار سونگ ها نخلی بلند وتنها نبود در « چهک » جز درخیال ما و در شعر من که هنوزگنجشکان را به میهمانی سایه وخرما می خواند . و همه چیز درجای خود نبود حتی درختی همیشه ایستاده درخانه ی علی هم رفته بود. سپیداری که شب ها ماه درآن لانه می بست و به شعر های ما گوش می سپرد. اما من این بار 25 سال جوان تر شده بودم میان باغ . کنار لیمو و نخل . همراه با آواز قلیان و زوزه ی شغال و آب و بال پرنده .